پلک
همين طور كه مادر داشت سنجاق هاي قفلي را از ملحفه ها باز مي كرد تا آنها را بشويد، به پدر ليست خريد مي داد.سه كيلو گردو فكر كنم بس باشه. يه كمي هم تو خونه داريم.پدر در حالي كه داشت به نيما كمك مي كرد تا وسايل كيف مدرسه اش را مرتب كند، گفت:
- واسه فردا مگه مي خواي چي بپزي؟ غذا از بيرون بياريم، بهتر نيست؟
ادامه مطلب نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:تنبـل , من , دختـران , داستان , : , داستان : دختـران تنبـل من , , ساعت
11:46 توسط محمد
Power By:
LoxBlog.Com |